احمق شوید و این وبلاگ را بخوانید






من گیج شده ام اینجا کجاست؟
اینجا جای خاصی نیست، شما در حال گردش در دوران های گذشته موجوداتی زمینی هستید که به دنبال یافتن مکان غروب خورشید در راه هستند، در واقع این موجودات اعتقاد دارند که با سرد شدن کوه های هیمالیا باید به جایی که خورشید در آن غروب می کند سفر کنند چون آنجا گرم است و می توانند عمری را در راحتی زندگی کنند، به نظر می رسد که این مطلب جزئی از یک داستان است که برای فهمیدن آن نیاز به مطالعه لوح های قبلی در صورت وجود دارید، قهرمان اصلی داستان سپاستین است که به معنای راه ِ خورشید است، سپاستین عاشق نوشتن لوح های ماقبل تاریخ در دیواره های غارهای سر راهش است و داستان از دهمین بهار ِ زندگی او شروع می شود، او در این سفر یک دوست ِ نزدیک دارد که او را همراه خود به داخل غارها می برد، سپاستین قبل از هر چیز به آگانی بزرگ فکر می کند ولی گاهی وقت ها اصلا فکر نمی کند و بخاطر این موضوع بسیار ناراحت است.

چه چیزه در اینجا جالب است؟
در واقع خیلی وقت ها سپاستین به این فکر نمی کند چرا که خودش آنقدر در افکار ِ جالبش بالا و پایین می کند که مجالی برای چیزهای جالب ندارد، جالبترین احساسات ِ سپاستین در سرما خلاصه می شود یعنی جایی که یک موجود زمینی ماقبل تاریخ احساس می کند همانند سنگ شده است و توان ِ فکر کردن به چیزی را ندارد، او از این که مجبور است همراه خانواده اش به سرزمین های گرم کوچ کند احساس خوبی ندارد ولی این چیزها هم برایش مهم نیستند چرا که اگر انسان بر عادات خویش زنده است بر تطبیق دادن عادات خویش بیشتر زنده است.

سخن آخر
افرادی که اعتماد به نفسشان دلش می خواهد خودش را روی سر دیگران بکشاند می توانند بی خیال ِ عنوان این نوشته شوند و با اعتمادی دوچندان نفس تر بنشینند و وبلاگ را بخوانند و اگر دلشان خواست گاهی وقت ها پوسخند بزنند و فکر کنند چیزهای زیادی در مورد من می دانند، البته این ها جزئی از اصلی ترین چیزهاییست که هر انسان می تواند آنها را در مورد افرادی موسوم به دوست ِ دلباخته بداند ولی اگر نداند هم اتفاقی در جهان نخواهد افتاد، البته اگر نتوانستید خودتان را کنترل کنید می توانید سرتان را به نزدیکترین نوک تیزی که به دستتان می رسد بکوبید ولی توصیه می شود که آن جسم مداد یا وسایل مشابه آن نباشد چون این وبلاگ بسیار از این عمل می ترسد و به یاد ِ دوران ِ دبستان اش می افتد که همیشه دغدغه نرفتن مداد در چشم اش را داشته. حالا می توانید به راحتی هرکاری که دلتان می خواهد انجام دهید چون من حرف دیگری ندارم.