۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

و باز هم

از مدتی پیش که این وبلاگ برای عده ای از کم سرعت ها بسته شده بود فکر کردم همه تان رفته اید، یک وبلاگ ِ جدید ساختم که به آنجا مهاجرت کنم، وقتی دیدم هنوز هستید دیدم مهاجرت را کرده ام، قرار بود در پست آخر شما را نیز به آدرس جدید انتقال دهم، اما برای مدتی امکان دسترسی نبود، وبلاگ جدید کافی تلخی جدید است، از سه یا چهار سال پیش شروع به نوشتن کرده ام، گاه کم و گاه پشت سرم هم می نویسم، گاه گنگ و گاه تند و متاثر از جهانی خارجی، گاه تلخ و گاهی شما را فراری می دهم، بچه می شوم و حوصله تان را سر می برم، گاه تلخ است این لامصب و گاه چیزی برای نوشتن ندارم، اما همچنان که می گذرد می بینم جزی از زندگی ام می شود، عادتی که دیگر نمی توانم ترکش کنم، شده است تنهایتان بگذارم و بی دلیل مدت ها بروم، اما هیچ گاه بی خبر اینجا را ترک نمی کنم.

چند روز پیش وقتی فهرست ده آهنگی را که مردان برایش گریه می کنند را بیرون دادند آهنگی را در آن میان یافتم که مدتی پیش تر مرا در خود دیوانه کرده بود، فرآیندی که برای من بیشتر در موسیقی راک اتفاق می افتد، به همان اوجی که پدران ِ ما را به انقلابی احساسی و اروپا را به دوران ِ جدیدش راهی ساخت، مردانی که برایم حالت تهوع از جنگ سرد و رواج پست مدرنیسم را یادآور شده اند و در این میان مرا به یاد ِ عشقی می اندازد که یک راک خوان را برای مدتی از زندگی ِ مرده اش نجات خواهد داد، و جمعیتی را به اوج ِ ارضا شدن می رساند، هر آنچه را که یک مرد برای زنده ماندن نیاز دارد گذشته ایست که به آن افتخار کند و آینده ای که می سازد، برای من همه اش نابود شده بود، این اولین آهنگی بود که مرا باز گرداند.

هفتۀ قبل را به یافتن ِ تمام ِ گذشته ای بودم که فراموش کرده بودم، قبرستان ها را گشتم، به دنبال ِ معدود ارمنی هایی که نوجوانی و کودکی ام را ساخته اند و به دنبال ِ گنج هایی با دختر خاله ام توی سوراخ سنبه ها پنهان کرده بودم، حلقه ها و سر گوزن های بدلی را، جای چند تا از حلقه ها را قبرها پر کرده بود، فکر کردم قبرکن احتمالا باید پرتشان کرده باشد، چندتایشان را توی خانه ای قدیمی پنهان کرده بودیم، خانه ها را ساخته بودند، آن ها را هم احتمالا دور ریخته اند، تنها حلقه ای که باقی مانده را توی دیوارهای خانۀ پدربزرگ پنهان کرده بودم، تنها آن حلقه باقی مانده بود که صاحب جدیدش از مردانی بود که هیچ گاه موهای خاکستری و روج آزادش را فراموش نمی کنم، جریان حلقه ها به شکلات های سلطنتی می رسد که پدربزرگ برای من می خرید، البته سلطنتی بودنش را فقط من و پدربزرگ می دانیم، بسیاری از حلقه ها را وقتی محوشان می شدم از دستم می دزدیند تا زمانی که تصمیم گرفتیم آنها را توی دیوارها پنهان کنیم، پس از مدت ها برای آن دخترک آن حلقه را پیدا کردم، می دانم او را زنده می کند، تنها چیز مقدس که انسانی در جنون تباهی را نجات خواهد داد.

در وبلاگ جدید قدری به گذشته بازگشته ام، اما اگر داستانی باشد به صورت کلی هر چند وقت یکبار در وبلاگ قرار داده می شود، این برای من بهتر است، چون وسواس دارم و بارها طرح کلی داستان را نابود می کنم تا به نتیجۀ دلخوا برسم چیزی که در حالت پست به پست امکان پذیر نیست و مرا از داستان می برد.


۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

لوح آخر














دیروز یادم رفت بر سنگ ها نگاره زنم، صدای خنیای گدایان مرا به چند صف آن طرف تر از گِل بازی های کودکانه ام کشاند، تنم خیس بود، نسیمی از شرق تابید، گویی خداوند جهان را برای آن ساخته بود که بادها را در آن بگرداند و تمام بادها را ساخته بود تا در روزی چنین صورتم را با خود ببرند و با آن همه سال که بر من گذشت فهمیدم دیوانه ای بوده ام که تو را در نیستی بودنت ساخته بود.

وقتی که دیگر بادی نبود، دیوانه ای از کوه پایین آمد و به غرب شتافت، جایی که تا چند دقیقۀ دیگر خورشید غروب می کرد و آنگونه در زمین فرو می ریخت که هیچ چیز از نور نماند.

-----------------------------------------
لوح آخر، انتهای فلات ایران، جایی که خورشید غروب کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

لوح هفتم












وارد یک غار شدیم، یک گروه‌شان جمع شدند روی تخته سنگ‌ها بعد می‌روند توی ستون‌های آهکی و رویِ سنگ‌های شفاف و از آنجا به همۀ سوراخ سنبه‌هایی که اگر تاریک بود نمی دیدی‌شان همه جا پر شده از کرم‌های شب‌تابی که نور را به دنبال خود می کشند، لیا یکی از آنها را توی دستش گرفته، شرط بسته اگر آن را بخورد از حنجره‌اش تا توی شکمش را یک خط ِ راست نور می گیرید، من مطمئنم اگر چندتا دیگر هم بخورد شکمش تبدیل به یک گلولۀ نور می‌شود.

تردید دارد، چندبار یکی‌شان را تا نزدیک دهانش می برد و برمی گرداند و بعد قورتش می دهد، انگار که گلویش داغ شده باشد چشم‌هایش باز می‌شوند و هی توی گوشم می گوید "روشن شد؟... روشن شد؟... انگار از گلوم رفت پایین... کو؟ روشن شد؟...کو؟ چرا نیس؟"

گفتم "شاید تو گلوت خفه شده، تفت ریخته روش خفه شده...نه نیس...معلوم نس..." بعد رفت یک مشت‌شان را جمع کرد و طپاند توی دهانش، همۀ سرش روشن شده بود، بعد که دهانش را باز کرد، می خندید، نور از سرش بیرون می زد و و باز خندید تا روی زمین افتاد و بعد به شانه ام مالیده شد، آویزش نبود فقط پشتش را چسبانده بود به بازویم، وقتی خوابش برد سنگین شد، همانطور که سنگین بود درازش کردم بعد رفتم بیرون ِ غار و لوح را کشیدم، زنی را که نور از سرش بیرون می زد و اطرافیانش مبهوت ِ چیزی که از دهانش خارج می شد شده بودند.

-----------------------------------------
لوح هفتم، میانه‌های رشته کوه زاگرس، فلات ایران

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

لوح ششم













و اگر شب شده بود، و اگر آن بی شرف ِ دانیس هم با آن عصای مضحک اش آن جور آبروی پدر را به بازی نمی گرفت و شکارچی دوم هم اگر آنروز اصوات در تهه گلویش گیر کرده بود و آنروز اگر قدری زاویۀ خورشید متفاوت می تابید آنوقت آن دانیس ِ بی شرف به مردم نمی گفت چکار باید کرد و چطور باید زیست که آگانی خوشش بیاید، اصلا اگر آگانی آنقدر که دانیس می گوید مغرور است می خواهم سر به تنش نباشد، لیا می گوید تازگی کفر می گویم، اگر به همین گمراهی ادامه دهم عاقبت خوشی ندارم، می داند که ندارم و می دانم که ندارم، اصلا باید بعضی ها عاقبت خوشی نداشته باشند، اگر داشته باشند آن دانیس ِ بی شرف هر چه دلش می خواهد توی مغز ِ گندیدۀ آنان می کند و این عادلانه نیست، عادلانه نیست که همه فکر کنند که وقتی قورباغه ها آواز می خوانند حتما دارند آگانی را صدا می زنند، چون قورباغه ها به مراتب شهوتی تر از آنند که آگانی را به جفتشان ترجیح دهند، اصلا اگر اینطور که دانیس می خواهد باشد قبیله مان وسواسی می شود، همه ش فکر می کنند که باید یکجوری دل آگانی را بدست بیاورند و این چیزها را که دانیس می گوید را به غیر از خودش کی گفته؟ من می دانم که هیچ کس نگفته، هیچ کس این چیزها را نگفته چون من می دانم که آگانی همه را به تخمش گرفته تا میزان ِ حماقت ِ افرادش را بسنجد، این است و نه چیز دیگر.

-----------------------------------------
لوح ششم، یک باستان شناس در انتهای کویر لوت در حالی که به ناپلئونی اش گاز می زد، با دیدن لوحی نوشتاری مربوط به دورۀ پارینه سنگی از انتهای غار فریاد زد "من تاریخ رو دارم لویس من تاریخ رو دارم" بعدها می گفتند او ترجیح می داده که تاریخ را نداشته باشد و پیشنهاد شد همه چیز را فراموش کند، او فراموش کرد و لوح را به صندوق امانات ِ یکی از کشورهای اتحاد ِ اسرار محرمانه انتقال دادند.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

لوح پنجم












سپاستین آن شب نامی برای دختر ِ شکارچی دوم انتخاب کرد، "لیا" معنی خاصی ندارد فقط فکر کرد این راحت ترین چیزی است که می تواند بر زبان بیاورد، سپاستین صبح از غار بیرون آمد و در ابتدا سعی می کرد سوسک ها را زیر پایش لهه نکند ولی گاهی وقت ها صدای خرد شدن اندام ِ خشکشان زیر پایش بلند می شد، بعد سپاستین تصمیم گرفت زیاد به این چیزها فکر نکند چون بعدا تعدادشان بیشتر هم شد، لیا گفت "این ها نشانهء خوبی هستند، ما به سرزمین خورشید نزدیک می شویم، اگر چه می دانم تو خوشت نمی آید سپاستین" و بعد سپاستین سعی کرد بیشتر صدای خرد شدن ِ اندام ِ آن سوسک ها به گوشش برسد و این کار را تا وقتی که به قبیله رسیدند ادامه داد.


دانیس، پر ادعاترین مرد قبیله چوبدستی اش را به زمین کوبید و رو در روی "تاندرا"، پدر سپاستین گفت "شما همه چیز را خراب می کنید، ما برای هیچ اینجا نیستیم، ما برای هیچ اینجا نیستیم... می فهمید!!، بی شک شکارچیان بهتری شایسته این جایگاه هستند. یا همانند بقیه بروید و گورتان را گم کنید یا ذهنتان را پاک کنید چون پس از هزاره ها آرزوی بشر، جهان نیک، امروز شکل خواهد گرفت." شکارچی دوم قبیله دستش را بالا برد و فریاد کشید، بعد همه فریاد کشیدند و دانیس توی صورت تاندرا تف کرد و یکبار دیگر چوبدستی اش را به زمین کوبید و رفت.

آنروز تاندرا در دشت فراموش کرده بود که باید زیر گلوی بوفالوها را نشانه بگیرد، بعد همه به این نتیجه رسیدند که جای او را به شکارچی دوم بدهند، مادر سپاستین از زن ها خجالت می کشید و سپاستین آن شب دنبال پیدا کردن غار نرفت، آنروز یک روز معمولی بود با علف هایی که از زیر یخ ها بیرون آمده بودند و دانیس آنرا روز ِ مقدس نامید و پس از هزاره ها روزی سپری شد که هیچ روزی پیش از آن اینگونه نبود، ابرها در قسمت خاصی از آسمان پراکنده شده بودند و خورشید هر بار در آن روز در جای خاصی از آسمان حرکت کرد بطوری که از شرق به غرب را پیمود و در نهایت غروب کرد.

-----------------------------------------
لوح پنجم، شرقی ترین نقطه در فلات ایران