هنوز در سرزمین های سرد در حرکتیم، قول داده ام که اگر به اولین غار برسیم تکه سنگی را یادگاری بنویسم چون امروز بزرگترین روز زندگی ام بود، بی شک امروز آنقدر بزرگ بوده است که حتی یک شکارچی بزرگ بودن نیست، شب قبل در یک غار ِ صحرایی خوابیدیم، غار صحرایی را از چوب های درختان و برگ های تازه درخت کاج می سازند، جوری که بوی تند ِ چوب های درخت کاج تمام شب بینی ام را پر کرده بود، این دهمین فصل سبزیست که می بینم اما هنوز جای سبزی ندیده ام، در واقع یکی از آن پیرهای قبیله می گفت که فصل سبز را تنها دوباره در جایی می بینیم که خورشید غروب می کند، دیشب پیرمرد زیر بوی تند چوب های درخت کاج خوابید و دیگر بیدار نشد، می گفتند که او ده فصل سبز است که خواب خوش نداشته، در واقع من هیچ احساسی از سرما را حس نمی کنم، به نظرم می رسد که از گرما بدم می آید چون همانطور که گفته اند انسان بر عادات خویش زنده است.
من دیشب گرما را حس کردم، به نظرم گرما انسان را بی حال می کند و باعث می شود که انسان از خودش بی خود شود و این در صورتی است که من سرمایی را که انسان را در جای خود سنگ می کند را ترجیح می دهم، دیشب من به میانهء غار غلتیدم و دختر ِ شکارچی دوم قبیله هم به اشتباه به میانهء غار غلتید، و ما احساس کردیم که گرممان است، هوای غار خفه مان کرده بود و چیزی در قسمت جلویی سینه ام تند تند صدا می داد و من احساس کردم که گرما نه تنها انسان را بی حال، و از خود بی خود می کند بلکه باعث می شود که به آگانی بزرگ هم بی احترامی کند چرا که من چند بار احساس کردم که دوست دارم گوش ِ چپ ِ آگانی بزرگ را گاز بگیرم تا درهای دنیا را به رویمان بگشاید، البته این را روی کتیبه نمی نویسم چون ممکن است دیگرانی را گمراه کنم و آگانی بزرگ مرا بیش از پیش نفرین کند. صبح که بیدار شدیم همه قبیله به من و دختر ِ شکارچی دوم قبیله می خندیدند، من نفهمیدم چرا و آن روز نیز بر من گذشت.
----------------------------------------
لوح دوم، در جایی که درختان کاج وجود داشت و پیرمرد زیر یکی از آن ها مرد.