۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

لوح دوم













هنوز در سرزمین های سرد در حرکتیم، قول داده ام که اگر به اولین غار برسیم تکه سنگی را یادگاری بنویسم چون امروز بزرگترین روز زندگی ام بود، بی شک امروز آنقدر بزرگ بوده است که حتی یک شکارچی بزرگ بودن نیست، شب قبل در یک غار ِ صحرایی خوابیدیم، غار صحرایی را از چوب های درختان و برگ های تازه درخت کاج می سازند، جوری که بوی تند ِ چوب های درخت کاج تمام شب بینی ام را پر کرده بود، این دهمین فصل سبزیست که می بینم اما هنوز جای سبزی ندیده ام، در واقع یکی از آن پیرهای قبیله می گفت که فصل سبز را تنها دوباره در جایی می بینیم که خورشید غروب می کند، دیشب پیرمرد زیر بوی تند چوب های درخت کاج خوابید و دیگر بیدار نشد، می گفتند که او ده فصل سبز است که خواب خوش نداشته، در واقع من هیچ احساسی از سرما را حس نمی کنم، به نظرم می رسد که از گرما بدم می آید چون همانطور که گفته اند انسان بر عادات خویش زنده است.

من دیشب گرما را حس کردم، به نظرم گرما انسان را بی حال می کند و باعث می شود که انسان از خودش بی خود شود و این در صورتی است که من سرمایی را که انسان را در جای خود سنگ می کند را ترجیح می دهم، دیشب من به میانهء غار غلتیدم و دختر ِ شکارچی دوم قبیله هم به اشتباه به میانهء غار غلتید، و ما احساس کردیم که گرممان است، هوای غار خفه مان کرده بود و چیزی در قسمت جلویی سینه ام تند تند صدا می داد و من احساس کردم که گرما نه تنها انسان را بی حال، و از خود بی خود می کند بلکه باعث می شود که به آگانی بزرگ هم بی احترامی کند چرا که من چند بار احساس کردم که دوست دارم گوش ِ چپ ِ آگانی بزرگ را گاز بگیرم تا درهای دنیا را به رویمان بگشاید، البته این را روی کتیبه نمی نویسم چون ممکن است دیگرانی را گمراه کنم و آگانی بزرگ مرا بیش از پیش نفرین کند. صبح که بیدار شدیم همه قبیله به من و دختر ِ شکارچی دوم قبیله می خندیدند، من نفهمیدم چرا و آن روز نیز بر من گذشت.

----------------------------------------
لوح دوم، در جایی که درختان کاج وجود داشت و پیرمرد زیر یکی از آن ها مرد.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

اولین لوح














من نوعی موجود زمینی ام که قبلا در کوه های هیمالیا زندگی می کردم، اما هوا طی چند سال سرد شد و ما مجبور شدیم از ده سال پیش همواره در جستجوی هوای گرم باشیم، ما از سرزمین های زیادی گذر کرده ایم ولی زیستگاه اصلی ما جایست که خورشید در آنجا زندگی می کند، ما می خواهیم به آنجا برسیم تا برای باقی عمر تمام فصول را در گرما باشیم.

پیش از این که راهی سفر شویم قبیله بزرگی بودیم اما بر اثر بی اعتقادی عده ای به حرف های آگانی ِ بزرگ عده ای به بیراهه رفتند و بزودی نابود خواهند شد چرا که محل زندگی خورشید تنها در جایی می تواند باشد که خورشید در آن غروب می کند ولی آن عده ای که از ما جدا شدند به سمت ِ مکان طلوع خورشید پیش رفتند پس بزودی آگانی به گمراهی آنان پاسخ خواهد گفت.

اجداد ما یکی پس از دیگری به وجودی به نام آگانی اعتقاد دارند که همهء اراده جهان در تسلیم اوست، اوست که مرا در شکم ِ مادر قرار داد و اوست که درختان را رشد می دهد و وجود هر چیز وابسته به ارادهء اوست، من معمولا ابتدای هر چیز به او فکر می کنم چرا که معنای زندگی تنها در آگانی معنا میابد، چیزهای مهمی در زندگی من وجود دارند، مثلا من معمولا به بالای کوه ها می روم جایی که آگانی در آن حضور دارد و در داخل ِ غارهای بزرگ شکل ِچیزهایی را به تصویر می کشم که به نظرم در جهان از ما محافظت می کنند، این کار را از پدرم یاد گرفتم، او بهترین شکارچی قبیله است، او هفتهء قبل با یک گروه بیست نفره یک ماموت ِ ماده را شکار کرد، او همه چیز را می داند، تمام تلاش من این است که روزی همانند پدر با آگانی ارتباط مستقیم پیدا کنم، من این را هم معمولا توی غارهای بزرگ به تصویر می کشم و خیلی چیزهایی که توضیح آن سخت است.

لوح یکم، جایی که سرد است.

----------------------------------------
پ.ن : در گذشته من دسته بندی هایی را برای وبلاگ پیشین در نظر گرفته بودم که به فراخور احساس ِ نوشتن، موضوعات دسته بندی می شد، همین باعث می شد با خارج شدن از آن شرایط موضوعات دنبال شده هم نیمه کاره رها شود که چندان جلوهء خوبی نداشت، در این وبلاگ سعی شده است تا موضوعی پایان نیابد موضوع دیگری پیش کشیده نشود، این برای من بهتر است و هم برای شما.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اولین پست

امروز گشتم و از توی تارنماهای به سطل زباله ریخته ام این آدرس را پیدا کردم، وبلاگی که فدای هشت ماه نویسی های وردپرسی ام شد و ناهماهنگی عنوان و آدرسش به همان اندازه مرا آزار می دهد که دفترهای خط دار از کودکی آزارم می داده اند و به همان اندازه در اینجا احساس ِ تنهایی می کنم که بوی کتاب های اول سال مرا می ترساند که حسی ماجراجو دارد و ناپسند برای کسانی که مدام به وسایل اطرافشان عشق می روزند، درست شبیه به گربه هایی که از تف مالی کردن خودشان احساس لذت می کنند و این حس آنقدر در من نفوذ کرده است که فکر می کنم همه چیز در اینجا پوچ می شود و نوشته هایم به جایی می رود که دیگرانی نمی خوانندش و این ترسناکترین حسی ایست که این مکان را برایم بی اعتماد می کند.

برای آنکه قدری قوه فضولیتان فروکش کند دلیل گور به گوری هایم را می توان تلاش نیمه فرجام برای سایت بلاگ و گنگی بیش از حد و نامفهوم بودن عملکرد گوگل به اضافهء احمقانه بودن جهان را نام برد که همه شان در آخری خلاصه می شوند، البته دلیل دیگری هم داشت، مثلا من چندبار تلاش کردم و مطلب نوشتم و بعد که خواستم آنرا انتشار دهم زحمت استفاده از ابزار فی.ل ت ... و سر زدن برای خبر کردن کسانی که باید در مورد چیزهای زیادی در آخر ِ شب ها توضیح می دادم آنقدر مرا عذاب می داد که فکر می کنم کلی از مطالبم را مادرم از اتاقم جمع کرده باشد و چیزهای زیادی است که امروز در مورد من می داند، این را می شود به سادگی توی چشم هایش خواند و چیزهای بیشتری که هر انسانی فقط جرات بازگو کردنشان را فقط پیش خودش دارد که البته این آخری را من از چشم هایش نمی خوانم چون انسان ها چیزهای خصوصیشان را فقط پیش خودشان بازگو می کنند.

برای امروز کافی است، فردا خبرتان می کنم.