۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

لوح پنجم












سپاستین آن شب نامی برای دختر ِ شکارچی دوم انتخاب کرد، "لیا" معنی خاصی ندارد فقط فکر کرد این راحت ترین چیزی است که می تواند بر زبان بیاورد، سپاستین صبح از غار بیرون آمد و در ابتدا سعی می کرد سوسک ها را زیر پایش لهه نکند ولی گاهی وقت ها صدای خرد شدن اندام ِ خشکشان زیر پایش بلند می شد، بعد سپاستین تصمیم گرفت زیاد به این چیزها فکر نکند چون بعدا تعدادشان بیشتر هم شد، لیا گفت "این ها نشانهء خوبی هستند، ما به سرزمین خورشید نزدیک می شویم، اگر چه می دانم تو خوشت نمی آید سپاستین" و بعد سپاستین سعی کرد بیشتر صدای خرد شدن ِ اندام ِ آن سوسک ها به گوشش برسد و این کار را تا وقتی که به قبیله رسیدند ادامه داد.


دانیس، پر ادعاترین مرد قبیله چوبدستی اش را به زمین کوبید و رو در روی "تاندرا"، پدر سپاستین گفت "شما همه چیز را خراب می کنید، ما برای هیچ اینجا نیستیم، ما برای هیچ اینجا نیستیم... می فهمید!!، بی شک شکارچیان بهتری شایسته این جایگاه هستند. یا همانند بقیه بروید و گورتان را گم کنید یا ذهنتان را پاک کنید چون پس از هزاره ها آرزوی بشر، جهان نیک، امروز شکل خواهد گرفت." شکارچی دوم قبیله دستش را بالا برد و فریاد کشید، بعد همه فریاد کشیدند و دانیس توی صورت تاندرا تف کرد و یکبار دیگر چوبدستی اش را به زمین کوبید و رفت.

آنروز تاندرا در دشت فراموش کرده بود که باید زیر گلوی بوفالوها را نشانه بگیرد، بعد همه به این نتیجه رسیدند که جای او را به شکارچی دوم بدهند، مادر سپاستین از زن ها خجالت می کشید و سپاستین آن شب دنبال پیدا کردن غار نرفت، آنروز یک روز معمولی بود با علف هایی که از زیر یخ ها بیرون آمده بودند و دانیس آنرا روز ِ مقدس نامید و پس از هزاره ها روزی سپری شد که هیچ روزی پیش از آن اینگونه نبود، ابرها در قسمت خاصی از آسمان پراکنده شده بودند و خورشید هر بار در آن روز در جای خاصی از آسمان حرکت کرد بطوری که از شرق به غرب را پیمود و در نهایت غروب کرد.

-----------------------------------------
لوح پنجم، شرقی ترین نقطه در فلات ایران

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

لوح چهارم
















آنروز پدر کفشی که کفی آن از نرینگی یک بوفالو ساخته شده بود را به من هدیه داد، دختر شکارچی را توی آغوشم انداخت و سپس با من از چیزهای عجیبی گفت:

"آگانی مرد، زمین سوخت و دیگر هیچ چیز برای ما باقی نماند، من می کوشم به تو نشان دهم که روزی انسان از روی زمین برخاست و بر روی ستاره هایی که در دوردست هستند زیست، مردم آنچه را که در خاطر داشتند را حفظ کرده اند، اما انسان روزی تمام داشته هایش را در جایی نگهداری کرد و امروز ما چیزهای زیادی را نمی دانیم چون ما مختصر می دانستیم، سپاستین! گوش هایت را باز کن آنچه که فرای خود می بینی بدست می آید اما همچنان زمین می زاید و می میرد و این افسانهء بشر است. سپاستین به آگانی اعتقاد داشته باش و نداشته باش، چون او تنها چیزیست که در افسانهء بشر پاسخ ِ واضحی برایش نخواهی یافت و این غم بزرگ است، کسانی غم بزرگ را باور نخواهند کرد و کسانی عمری در آن می میرند و هر دو راست می پندارند، سپاستین! این غم بزرگ است، در غم بزرگ انسان ها پیش می روند، عده ای آن را شادی بزرگ می نامند و عده ای به آن فکر نمی کنند؛ سپاستین! غم بزرگ و شادی بزرگ همواره در جنگ اند، همواره که بشر و نوع ِ تو پیش می رود غم ها و شادی ها بزرگ تر می شوند، غم بزرگ می تواند اعتقاد به آگانی باشد و یا بی اعتقادی به آن، دسته بندی را کسانی می سازند که در بی اعتقادی به آگانی زندگی را غم می پندارند و کسانی که در بی اعتقادی به آگانی آن را شادی می دانند و کسانی که در اعتقاد به آن نیز چنین می کنند. سپاستین به آگانی اعتقاد داشته باش و نداشته باش، اما هیچگاه غم بزرگ و چهرهء غناک خود را باور مکن، چرا که بچه ای که ماه را در شیشه دارد بیشتر از فیلسوفی ماه را می بیند که از پشت شیشه آنرا را در نگاهش دارد."

البته انتظار این حرف ها را می کشیدم، در قبیله ما رسم است اگر پسری برای اولین بار نزدیکی کند پدرش نظیر این حرفها را می زند تا به فرزندش نشان دهد که وارد دنیای جدیدی شده است، پدر معمولا حرف نمی زند برای همین هم وقتی که آن حرف ها را می زد به نظر می رسید که مدت ها با خودش توی ذهنش آن ها را تکرار کرده چون متن را به خوبی می گفت اما چهره اش با آن نمی خواند و او همینطور که کمتر حرف می زند به ندرت نیز می شود فهمید که توی ذهنش چه می گذرد. از امشب باید نامی برای دختر شکارچی پیدا کنم، ما برای لال ها نامی انتخاب نمی کنیم تا وقتی که کسی که او را دوست دارد برایش نامی انتخاب کند. شاید امشب نامی برایش انتخاب کردم.

پدر از غار بیرون رفت و من انسانی را کشیدم که از زمین برخاسته و بال هایش تمام بدن اش را پوشانده بود.

----------------------------------------
لوح چهارم، کوه های پایانی هیمالیا.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

لوح سوم














امروز که سومین لوح را می نویسم دختر شکارچی دوم قبیله روی یک تخته سنگ نشسته و دارد یک قورباغه آبدار را که تازه از زیر یخ های غار پیدا کرده است را گاز می زند. من تا به حال قورباغه زنده ندیده ام ولی این نوع از قورباغه ها بسیار خوشمزه تر از قورباغه های زنده هستند چون گاهی می شود یخ را در میان گوشت ِ نرم آن حس کرد که خود به نوعی از آن چیزهاییست که توان توصیف آن را ندارم و در لوح هم قرار است این احساس را به صورت ِ یک انسان که نور از دهانش به بیرون می تابد نمایش دهم.

از وقتی که در داخل آن غار گرمم شد، این دختر را همراه خود به داخل غارهای سر راه می آورم و او معمولا جایی برای نگاه کردن به من پیدا می کند، او لال است، دلیل لال شدن اش داخل ِ غار رفتن بوده، چون داخل بعضی از غارها انواعی از غول ها زندگی می کنند و او هم دقیقا یکی از آنها را دیده و برای همیشه حرف زدن را فراموش کرده است، به خاطر همین هم من بسیار در وارد شدن به غارها احتیاط می کنم .

معمولا اگر سرم را پایین انداخته باشم و یک نفر در حال ِ نگاه کردن به من باشد به کارهایی دست می زنم که طرف مقابل مرا بامزه می خواند ولی به نظرم نه تنها بامزه نیست بلکه این ظالمانه ترین ظلمیست که هر موجودی می تواند در حق من روا کند یا شاید هم باید نوشت روا داشته باشد، به هرحال شاید هر دوشان را می نویسند ولی چون حالا احساس می کنم شما در حال نگاه کردن به من هستید به این کارهای عجیب دست می زنم وگرنه من یک موجود معمولی به نام سپاستین هستم که در دوران ماقبل تاریخ زندگی می کند و تنها وجه اشتراکش با دنیای چند هزار سال بعد تنها در نام سپاستین است که به اشتباه سباستین نوشته می شود، این نام با سباستینی که در چند هزار سال بعد باب می شود هیچ ارتباطی ندارد، سپاستین به معنای راه ِ خورشید است و به دلیل همزمان شدن ِ زمان حرکت از هیمالیا و به دنیا آمدن من این نام را بر من نهادند.

دختر شکاری قورباغه را تا آخر خورده و دارد مرا نگاه می کند و البته فقط در حضور او به کارهای عجیب و غریب دست نمی زنم، چرا که ما موجوداتی عجیب هستیم که در هر موقعیت رفتارهای خاص ِ خودمان را داریم، بعضی ها اعتماد به نفس مرا بالا می برند و من احساس می کنم می توانم صاحب خوبی برای آنها باشم و در حضور بعضی ها احساس ِ مالکیت به آن ها را دارم و این به نوبهء خود از قوانین احمقانه جهان است که راه حل آن دسته بندی کردن ِ احساسات است به نوعی که یکپارچه و معقول به نظر برسند.

----------------------------------------
لوح سوم، ارتفاعات کی ۲