۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

و باز هم

از مدتی پیش که این وبلاگ برای عده ای از کم سرعت ها بسته شده بود فکر کردم همه تان رفته اید، یک وبلاگ ِ جدید ساختم که به آنجا مهاجرت کنم، وقتی دیدم هنوز هستید دیدم مهاجرت را کرده ام، قرار بود در پست آخر شما را نیز به آدرس جدید انتقال دهم، اما برای مدتی امکان دسترسی نبود، وبلاگ جدید کافی تلخی جدید است، از سه یا چهار سال پیش شروع به نوشتن کرده ام، گاه کم و گاه پشت سرم هم می نویسم، گاه گنگ و گاه تند و متاثر از جهانی خارجی، گاه تلخ و گاهی شما را فراری می دهم، بچه می شوم و حوصله تان را سر می برم، گاه تلخ است این لامصب و گاه چیزی برای نوشتن ندارم، اما همچنان که می گذرد می بینم جزی از زندگی ام می شود، عادتی که دیگر نمی توانم ترکش کنم، شده است تنهایتان بگذارم و بی دلیل مدت ها بروم، اما هیچ گاه بی خبر اینجا را ترک نمی کنم.

چند روز پیش وقتی فهرست ده آهنگی را که مردان برایش گریه می کنند را بیرون دادند آهنگی را در آن میان یافتم که مدتی پیش تر مرا در خود دیوانه کرده بود، فرآیندی که برای من بیشتر در موسیقی راک اتفاق می افتد، به همان اوجی که پدران ِ ما را به انقلابی احساسی و اروپا را به دوران ِ جدیدش راهی ساخت، مردانی که برایم حالت تهوع از جنگ سرد و رواج پست مدرنیسم را یادآور شده اند و در این میان مرا به یاد ِ عشقی می اندازد که یک راک خوان را برای مدتی از زندگی ِ مرده اش نجات خواهد داد، و جمعیتی را به اوج ِ ارضا شدن می رساند، هر آنچه را که یک مرد برای زنده ماندن نیاز دارد گذشته ایست که به آن افتخار کند و آینده ای که می سازد، برای من همه اش نابود شده بود، این اولین آهنگی بود که مرا باز گرداند.

هفتۀ قبل را به یافتن ِ تمام ِ گذشته ای بودم که فراموش کرده بودم، قبرستان ها را گشتم، به دنبال ِ معدود ارمنی هایی که نوجوانی و کودکی ام را ساخته اند و به دنبال ِ گنج هایی با دختر خاله ام توی سوراخ سنبه ها پنهان کرده بودم، حلقه ها و سر گوزن های بدلی را، جای چند تا از حلقه ها را قبرها پر کرده بود، فکر کردم قبرکن احتمالا باید پرتشان کرده باشد، چندتایشان را توی خانه ای قدیمی پنهان کرده بودیم، خانه ها را ساخته بودند، آن ها را هم احتمالا دور ریخته اند، تنها حلقه ای که باقی مانده را توی دیوارهای خانۀ پدربزرگ پنهان کرده بودم، تنها آن حلقه باقی مانده بود که صاحب جدیدش از مردانی بود که هیچ گاه موهای خاکستری و روج آزادش را فراموش نمی کنم، جریان حلقه ها به شکلات های سلطنتی می رسد که پدربزرگ برای من می خرید، البته سلطنتی بودنش را فقط من و پدربزرگ می دانیم، بسیاری از حلقه ها را وقتی محوشان می شدم از دستم می دزدیند تا زمانی که تصمیم گرفتیم آنها را توی دیوارها پنهان کنیم، پس از مدت ها برای آن دخترک آن حلقه را پیدا کردم، می دانم او را زنده می کند، تنها چیز مقدس که انسانی در جنون تباهی را نجات خواهد داد.

در وبلاگ جدید قدری به گذشته بازگشته ام، اما اگر داستانی باشد به صورت کلی هر چند وقت یکبار در وبلاگ قرار داده می شود، این برای من بهتر است، چون وسواس دارم و بارها طرح کلی داستان را نابود می کنم تا به نتیجۀ دلخوا برسم چیزی که در حالت پست به پست امکان پذیر نیست و مرا از داستان می برد.


۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

لوح آخر














دیروز یادم رفت بر سنگ ها نگاره زنم، صدای خنیای گدایان مرا به چند صف آن طرف تر از گِل بازی های کودکانه ام کشاند، تنم خیس بود، نسیمی از شرق تابید، گویی خداوند جهان را برای آن ساخته بود که بادها را در آن بگرداند و تمام بادها را ساخته بود تا در روزی چنین صورتم را با خود ببرند و با آن همه سال که بر من گذشت فهمیدم دیوانه ای بوده ام که تو را در نیستی بودنت ساخته بود.

وقتی که دیگر بادی نبود، دیوانه ای از کوه پایین آمد و به غرب شتافت، جایی که تا چند دقیقۀ دیگر خورشید غروب می کرد و آنگونه در زمین فرو می ریخت که هیچ چیز از نور نماند.

-----------------------------------------
لوح آخر، انتهای فلات ایران، جایی که خورشید غروب کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

لوح هفتم












وارد یک غار شدیم، یک گروه‌شان جمع شدند روی تخته سنگ‌ها بعد می‌روند توی ستون‌های آهکی و رویِ سنگ‌های شفاف و از آنجا به همۀ سوراخ سنبه‌هایی که اگر تاریک بود نمی دیدی‌شان همه جا پر شده از کرم‌های شب‌تابی که نور را به دنبال خود می کشند، لیا یکی از آنها را توی دستش گرفته، شرط بسته اگر آن را بخورد از حنجره‌اش تا توی شکمش را یک خط ِ راست نور می گیرید، من مطمئنم اگر چندتا دیگر هم بخورد شکمش تبدیل به یک گلولۀ نور می‌شود.

تردید دارد، چندبار یکی‌شان را تا نزدیک دهانش می برد و برمی گرداند و بعد قورتش می دهد، انگار که گلویش داغ شده باشد چشم‌هایش باز می‌شوند و هی توی گوشم می گوید "روشن شد؟... روشن شد؟... انگار از گلوم رفت پایین... کو؟ روشن شد؟...کو؟ چرا نیس؟"

گفتم "شاید تو گلوت خفه شده، تفت ریخته روش خفه شده...نه نیس...معلوم نس..." بعد رفت یک مشت‌شان را جمع کرد و طپاند توی دهانش، همۀ سرش روشن شده بود، بعد که دهانش را باز کرد، می خندید، نور از سرش بیرون می زد و و باز خندید تا روی زمین افتاد و بعد به شانه ام مالیده شد، آویزش نبود فقط پشتش را چسبانده بود به بازویم، وقتی خوابش برد سنگین شد، همانطور که سنگین بود درازش کردم بعد رفتم بیرون ِ غار و لوح را کشیدم، زنی را که نور از سرش بیرون می زد و اطرافیانش مبهوت ِ چیزی که از دهانش خارج می شد شده بودند.

-----------------------------------------
لوح هفتم، میانه‌های رشته کوه زاگرس، فلات ایران

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

لوح ششم













و اگر شب شده بود، و اگر آن بی شرف ِ دانیس هم با آن عصای مضحک اش آن جور آبروی پدر را به بازی نمی گرفت و شکارچی دوم هم اگر آنروز اصوات در تهه گلویش گیر کرده بود و آنروز اگر قدری زاویۀ خورشید متفاوت می تابید آنوقت آن دانیس ِ بی شرف به مردم نمی گفت چکار باید کرد و چطور باید زیست که آگانی خوشش بیاید، اصلا اگر آگانی آنقدر که دانیس می گوید مغرور است می خواهم سر به تنش نباشد، لیا می گوید تازگی کفر می گویم، اگر به همین گمراهی ادامه دهم عاقبت خوشی ندارم، می داند که ندارم و می دانم که ندارم، اصلا باید بعضی ها عاقبت خوشی نداشته باشند، اگر داشته باشند آن دانیس ِ بی شرف هر چه دلش می خواهد توی مغز ِ گندیدۀ آنان می کند و این عادلانه نیست، عادلانه نیست که همه فکر کنند که وقتی قورباغه ها آواز می خوانند حتما دارند آگانی را صدا می زنند، چون قورباغه ها به مراتب شهوتی تر از آنند که آگانی را به جفتشان ترجیح دهند، اصلا اگر اینطور که دانیس می خواهد باشد قبیله مان وسواسی می شود، همه ش فکر می کنند که باید یکجوری دل آگانی را بدست بیاورند و این چیزها را که دانیس می گوید را به غیر از خودش کی گفته؟ من می دانم که هیچ کس نگفته، هیچ کس این چیزها را نگفته چون من می دانم که آگانی همه را به تخمش گرفته تا میزان ِ حماقت ِ افرادش را بسنجد، این است و نه چیز دیگر.

-----------------------------------------
لوح ششم، یک باستان شناس در انتهای کویر لوت در حالی که به ناپلئونی اش گاز می زد، با دیدن لوحی نوشتاری مربوط به دورۀ پارینه سنگی از انتهای غار فریاد زد "من تاریخ رو دارم لویس من تاریخ رو دارم" بعدها می گفتند او ترجیح می داده که تاریخ را نداشته باشد و پیشنهاد شد همه چیز را فراموش کند، او فراموش کرد و لوح را به صندوق امانات ِ یکی از کشورهای اتحاد ِ اسرار محرمانه انتقال دادند.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

لوح پنجم












سپاستین آن شب نامی برای دختر ِ شکارچی دوم انتخاب کرد، "لیا" معنی خاصی ندارد فقط فکر کرد این راحت ترین چیزی است که می تواند بر زبان بیاورد، سپاستین صبح از غار بیرون آمد و در ابتدا سعی می کرد سوسک ها را زیر پایش لهه نکند ولی گاهی وقت ها صدای خرد شدن اندام ِ خشکشان زیر پایش بلند می شد، بعد سپاستین تصمیم گرفت زیاد به این چیزها فکر نکند چون بعدا تعدادشان بیشتر هم شد، لیا گفت "این ها نشانهء خوبی هستند، ما به سرزمین خورشید نزدیک می شویم، اگر چه می دانم تو خوشت نمی آید سپاستین" و بعد سپاستین سعی کرد بیشتر صدای خرد شدن ِ اندام ِ آن سوسک ها به گوشش برسد و این کار را تا وقتی که به قبیله رسیدند ادامه داد.


دانیس، پر ادعاترین مرد قبیله چوبدستی اش را به زمین کوبید و رو در روی "تاندرا"، پدر سپاستین گفت "شما همه چیز را خراب می کنید، ما برای هیچ اینجا نیستیم، ما برای هیچ اینجا نیستیم... می فهمید!!، بی شک شکارچیان بهتری شایسته این جایگاه هستند. یا همانند بقیه بروید و گورتان را گم کنید یا ذهنتان را پاک کنید چون پس از هزاره ها آرزوی بشر، جهان نیک، امروز شکل خواهد گرفت." شکارچی دوم قبیله دستش را بالا برد و فریاد کشید، بعد همه فریاد کشیدند و دانیس توی صورت تاندرا تف کرد و یکبار دیگر چوبدستی اش را به زمین کوبید و رفت.

آنروز تاندرا در دشت فراموش کرده بود که باید زیر گلوی بوفالوها را نشانه بگیرد، بعد همه به این نتیجه رسیدند که جای او را به شکارچی دوم بدهند، مادر سپاستین از زن ها خجالت می کشید و سپاستین آن شب دنبال پیدا کردن غار نرفت، آنروز یک روز معمولی بود با علف هایی که از زیر یخ ها بیرون آمده بودند و دانیس آنرا روز ِ مقدس نامید و پس از هزاره ها روزی سپری شد که هیچ روزی پیش از آن اینگونه نبود، ابرها در قسمت خاصی از آسمان پراکنده شده بودند و خورشید هر بار در آن روز در جای خاصی از آسمان حرکت کرد بطوری که از شرق به غرب را پیمود و در نهایت غروب کرد.

-----------------------------------------
لوح پنجم، شرقی ترین نقطه در فلات ایران

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

لوح چهارم
















آنروز پدر کفشی که کفی آن از نرینگی یک بوفالو ساخته شده بود را به من هدیه داد، دختر شکارچی را توی آغوشم انداخت و سپس با من از چیزهای عجیبی گفت:

"آگانی مرد، زمین سوخت و دیگر هیچ چیز برای ما باقی نماند، من می کوشم به تو نشان دهم که روزی انسان از روی زمین برخاست و بر روی ستاره هایی که در دوردست هستند زیست، مردم آنچه را که در خاطر داشتند را حفظ کرده اند، اما انسان روزی تمام داشته هایش را در جایی نگهداری کرد و امروز ما چیزهای زیادی را نمی دانیم چون ما مختصر می دانستیم، سپاستین! گوش هایت را باز کن آنچه که فرای خود می بینی بدست می آید اما همچنان زمین می زاید و می میرد و این افسانهء بشر است. سپاستین به آگانی اعتقاد داشته باش و نداشته باش، چون او تنها چیزیست که در افسانهء بشر پاسخ ِ واضحی برایش نخواهی یافت و این غم بزرگ است، کسانی غم بزرگ را باور نخواهند کرد و کسانی عمری در آن می میرند و هر دو راست می پندارند، سپاستین! این غم بزرگ است، در غم بزرگ انسان ها پیش می روند، عده ای آن را شادی بزرگ می نامند و عده ای به آن فکر نمی کنند؛ سپاستین! غم بزرگ و شادی بزرگ همواره در جنگ اند، همواره که بشر و نوع ِ تو پیش می رود غم ها و شادی ها بزرگ تر می شوند، غم بزرگ می تواند اعتقاد به آگانی باشد و یا بی اعتقادی به آن، دسته بندی را کسانی می سازند که در بی اعتقادی به آگانی زندگی را غم می پندارند و کسانی که در بی اعتقادی به آگانی آن را شادی می دانند و کسانی که در اعتقاد به آن نیز چنین می کنند. سپاستین به آگانی اعتقاد داشته باش و نداشته باش، اما هیچگاه غم بزرگ و چهرهء غناک خود را باور مکن، چرا که بچه ای که ماه را در شیشه دارد بیشتر از فیلسوفی ماه را می بیند که از پشت شیشه آنرا را در نگاهش دارد."

البته انتظار این حرف ها را می کشیدم، در قبیله ما رسم است اگر پسری برای اولین بار نزدیکی کند پدرش نظیر این حرفها را می زند تا به فرزندش نشان دهد که وارد دنیای جدیدی شده است، پدر معمولا حرف نمی زند برای همین هم وقتی که آن حرف ها را می زد به نظر می رسید که مدت ها با خودش توی ذهنش آن ها را تکرار کرده چون متن را به خوبی می گفت اما چهره اش با آن نمی خواند و او همینطور که کمتر حرف می زند به ندرت نیز می شود فهمید که توی ذهنش چه می گذرد. از امشب باید نامی برای دختر شکارچی پیدا کنم، ما برای لال ها نامی انتخاب نمی کنیم تا وقتی که کسی که او را دوست دارد برایش نامی انتخاب کند. شاید امشب نامی برایش انتخاب کردم.

پدر از غار بیرون رفت و من انسانی را کشیدم که از زمین برخاسته و بال هایش تمام بدن اش را پوشانده بود.

----------------------------------------
لوح چهارم، کوه های پایانی هیمالیا.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

لوح سوم














امروز که سومین لوح را می نویسم دختر شکارچی دوم قبیله روی یک تخته سنگ نشسته و دارد یک قورباغه آبدار را که تازه از زیر یخ های غار پیدا کرده است را گاز می زند. من تا به حال قورباغه زنده ندیده ام ولی این نوع از قورباغه ها بسیار خوشمزه تر از قورباغه های زنده هستند چون گاهی می شود یخ را در میان گوشت ِ نرم آن حس کرد که خود به نوعی از آن چیزهاییست که توان توصیف آن را ندارم و در لوح هم قرار است این احساس را به صورت ِ یک انسان که نور از دهانش به بیرون می تابد نمایش دهم.

از وقتی که در داخل آن غار گرمم شد، این دختر را همراه خود به داخل غارهای سر راه می آورم و او معمولا جایی برای نگاه کردن به من پیدا می کند، او لال است، دلیل لال شدن اش داخل ِ غار رفتن بوده، چون داخل بعضی از غارها انواعی از غول ها زندگی می کنند و او هم دقیقا یکی از آنها را دیده و برای همیشه حرف زدن را فراموش کرده است، به خاطر همین هم من بسیار در وارد شدن به غارها احتیاط می کنم .

معمولا اگر سرم را پایین انداخته باشم و یک نفر در حال ِ نگاه کردن به من باشد به کارهایی دست می زنم که طرف مقابل مرا بامزه می خواند ولی به نظرم نه تنها بامزه نیست بلکه این ظالمانه ترین ظلمیست که هر موجودی می تواند در حق من روا کند یا شاید هم باید نوشت روا داشته باشد، به هرحال شاید هر دوشان را می نویسند ولی چون حالا احساس می کنم شما در حال نگاه کردن به من هستید به این کارهای عجیب دست می زنم وگرنه من یک موجود معمولی به نام سپاستین هستم که در دوران ماقبل تاریخ زندگی می کند و تنها وجه اشتراکش با دنیای چند هزار سال بعد تنها در نام سپاستین است که به اشتباه سباستین نوشته می شود، این نام با سباستینی که در چند هزار سال بعد باب می شود هیچ ارتباطی ندارد، سپاستین به معنای راه ِ خورشید است و به دلیل همزمان شدن ِ زمان حرکت از هیمالیا و به دنیا آمدن من این نام را بر من نهادند.

دختر شکاری قورباغه را تا آخر خورده و دارد مرا نگاه می کند و البته فقط در حضور او به کارهای عجیب و غریب دست نمی زنم، چرا که ما موجوداتی عجیب هستیم که در هر موقعیت رفتارهای خاص ِ خودمان را داریم، بعضی ها اعتماد به نفس مرا بالا می برند و من احساس می کنم می توانم صاحب خوبی برای آنها باشم و در حضور بعضی ها احساس ِ مالکیت به آن ها را دارم و این به نوبهء خود از قوانین احمقانه جهان است که راه حل آن دسته بندی کردن ِ احساسات است به نوعی که یکپارچه و معقول به نظر برسند.

----------------------------------------
لوح سوم، ارتفاعات کی ۲

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

لوح دوم













هنوز در سرزمین های سرد در حرکتیم، قول داده ام که اگر به اولین غار برسیم تکه سنگی را یادگاری بنویسم چون امروز بزرگترین روز زندگی ام بود، بی شک امروز آنقدر بزرگ بوده است که حتی یک شکارچی بزرگ بودن نیست، شب قبل در یک غار ِ صحرایی خوابیدیم، غار صحرایی را از چوب های درختان و برگ های تازه درخت کاج می سازند، جوری که بوی تند ِ چوب های درخت کاج تمام شب بینی ام را پر کرده بود، این دهمین فصل سبزیست که می بینم اما هنوز جای سبزی ندیده ام، در واقع یکی از آن پیرهای قبیله می گفت که فصل سبز را تنها دوباره در جایی می بینیم که خورشید غروب می کند، دیشب پیرمرد زیر بوی تند چوب های درخت کاج خوابید و دیگر بیدار نشد، می گفتند که او ده فصل سبز است که خواب خوش نداشته، در واقع من هیچ احساسی از سرما را حس نمی کنم، به نظرم می رسد که از گرما بدم می آید چون همانطور که گفته اند انسان بر عادات خویش زنده است.

من دیشب گرما را حس کردم، به نظرم گرما انسان را بی حال می کند و باعث می شود که انسان از خودش بی خود شود و این در صورتی است که من سرمایی را که انسان را در جای خود سنگ می کند را ترجیح می دهم، دیشب من به میانهء غار غلتیدم و دختر ِ شکارچی دوم قبیله هم به اشتباه به میانهء غار غلتید، و ما احساس کردیم که گرممان است، هوای غار خفه مان کرده بود و چیزی در قسمت جلویی سینه ام تند تند صدا می داد و من احساس کردم که گرما نه تنها انسان را بی حال، و از خود بی خود می کند بلکه باعث می شود که به آگانی بزرگ هم بی احترامی کند چرا که من چند بار احساس کردم که دوست دارم گوش ِ چپ ِ آگانی بزرگ را گاز بگیرم تا درهای دنیا را به رویمان بگشاید، البته این را روی کتیبه نمی نویسم چون ممکن است دیگرانی را گمراه کنم و آگانی بزرگ مرا بیش از پیش نفرین کند. صبح که بیدار شدیم همه قبیله به من و دختر ِ شکارچی دوم قبیله می خندیدند، من نفهمیدم چرا و آن روز نیز بر من گذشت.

----------------------------------------
لوح دوم، در جایی که درختان کاج وجود داشت و پیرمرد زیر یکی از آن ها مرد.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

اولین لوح














من نوعی موجود زمینی ام که قبلا در کوه های هیمالیا زندگی می کردم، اما هوا طی چند سال سرد شد و ما مجبور شدیم از ده سال پیش همواره در جستجوی هوای گرم باشیم، ما از سرزمین های زیادی گذر کرده ایم ولی زیستگاه اصلی ما جایست که خورشید در آنجا زندگی می کند، ما می خواهیم به آنجا برسیم تا برای باقی عمر تمام فصول را در گرما باشیم.

پیش از این که راهی سفر شویم قبیله بزرگی بودیم اما بر اثر بی اعتقادی عده ای به حرف های آگانی ِ بزرگ عده ای به بیراهه رفتند و بزودی نابود خواهند شد چرا که محل زندگی خورشید تنها در جایی می تواند باشد که خورشید در آن غروب می کند ولی آن عده ای که از ما جدا شدند به سمت ِ مکان طلوع خورشید پیش رفتند پس بزودی آگانی به گمراهی آنان پاسخ خواهد گفت.

اجداد ما یکی پس از دیگری به وجودی به نام آگانی اعتقاد دارند که همهء اراده جهان در تسلیم اوست، اوست که مرا در شکم ِ مادر قرار داد و اوست که درختان را رشد می دهد و وجود هر چیز وابسته به ارادهء اوست، من معمولا ابتدای هر چیز به او فکر می کنم چرا که معنای زندگی تنها در آگانی معنا میابد، چیزهای مهمی در زندگی من وجود دارند، مثلا من معمولا به بالای کوه ها می روم جایی که آگانی در آن حضور دارد و در داخل ِ غارهای بزرگ شکل ِچیزهایی را به تصویر می کشم که به نظرم در جهان از ما محافظت می کنند، این کار را از پدرم یاد گرفتم، او بهترین شکارچی قبیله است، او هفتهء قبل با یک گروه بیست نفره یک ماموت ِ ماده را شکار کرد، او همه چیز را می داند، تمام تلاش من این است که روزی همانند پدر با آگانی ارتباط مستقیم پیدا کنم، من این را هم معمولا توی غارهای بزرگ به تصویر می کشم و خیلی چیزهایی که توضیح آن سخت است.

لوح یکم، جایی که سرد است.

----------------------------------------
پ.ن : در گذشته من دسته بندی هایی را برای وبلاگ پیشین در نظر گرفته بودم که به فراخور احساس ِ نوشتن، موضوعات دسته بندی می شد، همین باعث می شد با خارج شدن از آن شرایط موضوعات دنبال شده هم نیمه کاره رها شود که چندان جلوهء خوبی نداشت، در این وبلاگ سعی شده است تا موضوعی پایان نیابد موضوع دیگری پیش کشیده نشود، این برای من بهتر است و هم برای شما.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اولین پست

امروز گشتم و از توی تارنماهای به سطل زباله ریخته ام این آدرس را پیدا کردم، وبلاگی که فدای هشت ماه نویسی های وردپرسی ام شد و ناهماهنگی عنوان و آدرسش به همان اندازه مرا آزار می دهد که دفترهای خط دار از کودکی آزارم می داده اند و به همان اندازه در اینجا احساس ِ تنهایی می کنم که بوی کتاب های اول سال مرا می ترساند که حسی ماجراجو دارد و ناپسند برای کسانی که مدام به وسایل اطرافشان عشق می روزند، درست شبیه به گربه هایی که از تف مالی کردن خودشان احساس لذت می کنند و این حس آنقدر در من نفوذ کرده است که فکر می کنم همه چیز در اینجا پوچ می شود و نوشته هایم به جایی می رود که دیگرانی نمی خوانندش و این ترسناکترین حسی ایست که این مکان را برایم بی اعتماد می کند.

برای آنکه قدری قوه فضولیتان فروکش کند دلیل گور به گوری هایم را می توان تلاش نیمه فرجام برای سایت بلاگ و گنگی بیش از حد و نامفهوم بودن عملکرد گوگل به اضافهء احمقانه بودن جهان را نام برد که همه شان در آخری خلاصه می شوند، البته دلیل دیگری هم داشت، مثلا من چندبار تلاش کردم و مطلب نوشتم و بعد که خواستم آنرا انتشار دهم زحمت استفاده از ابزار فی.ل ت ... و سر زدن برای خبر کردن کسانی که باید در مورد چیزهای زیادی در آخر ِ شب ها توضیح می دادم آنقدر مرا عذاب می داد که فکر می کنم کلی از مطالبم را مادرم از اتاقم جمع کرده باشد و چیزهای زیادی است که امروز در مورد من می داند، این را می شود به سادگی توی چشم هایش خواند و چیزهای بیشتری که هر انسانی فقط جرات بازگو کردنشان را فقط پیش خودش دارد که البته این آخری را من از چشم هایش نمی خوانم چون انسان ها چیزهای خصوصیشان را فقط پیش خودشان بازگو می کنند.

برای امروز کافی است، فردا خبرتان می کنم.