دیروز یادم رفت بر سنگ ها نگاره زنم، صدای خنیای گدایان مرا به چند صف آن طرف تر از گِل بازی های کودکانه ام کشاند، تنم خیس بود، نسیمی از شرق تابید، گویی خداوند جهان را برای آن ساخته بود که بادها را در آن بگرداند و تمام بادها را ساخته بود تا در روزی چنین صورتم را با خود ببرند و با آن همه سال که بر من گذشت فهمیدم دیوانه ای بوده ام که تو را در نیستی بودنت ساخته بود.
وقتی که دیگر بادی نبود، دیوانه ای از کوه پایین آمد و به غرب شتافت، جایی که تا چند دقیقۀ دیگر خورشید غروب می کرد و آنگونه در زمین فرو می ریخت که هیچ چیز از نور نماند.
-----------------------------------------
لوح آخر، انتهای فلات ایران، جایی که خورشید غروب کرد.