۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

لوح آخر














دیروز یادم رفت بر سنگ ها نگاره زنم، صدای خنیای گدایان مرا به چند صف آن طرف تر از گِل بازی های کودکانه ام کشاند، تنم خیس بود، نسیمی از شرق تابید، گویی خداوند جهان را برای آن ساخته بود که بادها را در آن بگرداند و تمام بادها را ساخته بود تا در روزی چنین صورتم را با خود ببرند و با آن همه سال که بر من گذشت فهمیدم دیوانه ای بوده ام که تو را در نیستی بودنت ساخته بود.

وقتی که دیگر بادی نبود، دیوانه ای از کوه پایین آمد و به غرب شتافت، جایی که تا چند دقیقۀ دیگر خورشید غروب می کرد و آنگونه در زمین فرو می ریخت که هیچ چیز از نور نماند.

-----------------------------------------
لوح آخر، انتهای فلات ایران، جایی که خورشید غروب کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

لوح هفتم












وارد یک غار شدیم، یک گروه‌شان جمع شدند روی تخته سنگ‌ها بعد می‌روند توی ستون‌های آهکی و رویِ سنگ‌های شفاف و از آنجا به همۀ سوراخ سنبه‌هایی که اگر تاریک بود نمی دیدی‌شان همه جا پر شده از کرم‌های شب‌تابی که نور را به دنبال خود می کشند، لیا یکی از آنها را توی دستش گرفته، شرط بسته اگر آن را بخورد از حنجره‌اش تا توی شکمش را یک خط ِ راست نور می گیرید، من مطمئنم اگر چندتا دیگر هم بخورد شکمش تبدیل به یک گلولۀ نور می‌شود.

تردید دارد، چندبار یکی‌شان را تا نزدیک دهانش می برد و برمی گرداند و بعد قورتش می دهد، انگار که گلویش داغ شده باشد چشم‌هایش باز می‌شوند و هی توی گوشم می گوید "روشن شد؟... روشن شد؟... انگار از گلوم رفت پایین... کو؟ روشن شد؟...کو؟ چرا نیس؟"

گفتم "شاید تو گلوت خفه شده، تفت ریخته روش خفه شده...نه نیس...معلوم نس..." بعد رفت یک مشت‌شان را جمع کرد و طپاند توی دهانش، همۀ سرش روشن شده بود، بعد که دهانش را باز کرد، می خندید، نور از سرش بیرون می زد و و باز خندید تا روی زمین افتاد و بعد به شانه ام مالیده شد، آویزش نبود فقط پشتش را چسبانده بود به بازویم، وقتی خوابش برد سنگین شد، همانطور که سنگین بود درازش کردم بعد رفتم بیرون ِ غار و لوح را کشیدم، زنی را که نور از سرش بیرون می زد و اطرافیانش مبهوت ِ چیزی که از دهانش خارج می شد شده بودند.

-----------------------------------------
لوح هفتم، میانه‌های رشته کوه زاگرس، فلات ایران

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

لوح ششم













و اگر شب شده بود، و اگر آن بی شرف ِ دانیس هم با آن عصای مضحک اش آن جور آبروی پدر را به بازی نمی گرفت و شکارچی دوم هم اگر آنروز اصوات در تهه گلویش گیر کرده بود و آنروز اگر قدری زاویۀ خورشید متفاوت می تابید آنوقت آن دانیس ِ بی شرف به مردم نمی گفت چکار باید کرد و چطور باید زیست که آگانی خوشش بیاید، اصلا اگر آگانی آنقدر که دانیس می گوید مغرور است می خواهم سر به تنش نباشد، لیا می گوید تازگی کفر می گویم، اگر به همین گمراهی ادامه دهم عاقبت خوشی ندارم، می داند که ندارم و می دانم که ندارم، اصلا باید بعضی ها عاقبت خوشی نداشته باشند، اگر داشته باشند آن دانیس ِ بی شرف هر چه دلش می خواهد توی مغز ِ گندیدۀ آنان می کند و این عادلانه نیست، عادلانه نیست که همه فکر کنند که وقتی قورباغه ها آواز می خوانند حتما دارند آگانی را صدا می زنند، چون قورباغه ها به مراتب شهوتی تر از آنند که آگانی را به جفتشان ترجیح دهند، اصلا اگر اینطور که دانیس می خواهد باشد قبیله مان وسواسی می شود، همه ش فکر می کنند که باید یکجوری دل آگانی را بدست بیاورند و این چیزها را که دانیس می گوید را به غیر از خودش کی گفته؟ من می دانم که هیچ کس نگفته، هیچ کس این چیزها را نگفته چون من می دانم که آگانی همه را به تخمش گرفته تا میزان ِ حماقت ِ افرادش را بسنجد، این است و نه چیز دیگر.

-----------------------------------------
لوح ششم، یک باستان شناس در انتهای کویر لوت در حالی که به ناپلئونی اش گاز می زد، با دیدن لوحی نوشتاری مربوط به دورۀ پارینه سنگی از انتهای غار فریاد زد "من تاریخ رو دارم لویس من تاریخ رو دارم" بعدها می گفتند او ترجیح می داده که تاریخ را نداشته باشد و پیشنهاد شد همه چیز را فراموش کند، او فراموش کرد و لوح را به صندوق امانات ِ یکی از کشورهای اتحاد ِ اسرار محرمانه انتقال دادند.