۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

لوح آخر














دیروز یادم رفت بر سنگ ها نگاره زنم، صدای خنیای گدایان مرا به چند صف آن طرف تر از گِل بازی های کودکانه ام کشاند، تنم خیس بود، نسیمی از شرق تابید، گویی خداوند جهان را برای آن ساخته بود که بادها را در آن بگرداند و تمام بادها را ساخته بود تا در روزی چنین صورتم را با خود ببرند و با آن همه سال که بر من گذشت فهمیدم دیوانه ای بوده ام که تو را در نیستی بودنت ساخته بود.

وقتی که دیگر بادی نبود، دیوانه ای از کوه پایین آمد و به غرب شتافت، جایی که تا چند دقیقۀ دیگر خورشید غروب می کرد و آنگونه در زمین فرو می ریخت که هیچ چیز از نور نماند.

-----------------------------------------
لوح آخر، انتهای فلات ایران، جایی که خورشید غروب کرد.

۵ نظر:

  1. دوست داشتم, البته زود تموم کردی! نمی دونم حالا این جور که گفتی می خواستی بری سر یه موضوع دیگه یا این که واقعا به نظرت می رسید نوشتن راجع به این موضوع دیگه کافیه.
    ممنون ازت واسه نوشته هات

    پاسخحذف
  2. دیوانه ای از کوه پایین آمد...
    کم پیدایی رفیق...

    پاسخحذف
  3. چرا لوح آخر؟
    خوب داشت پیش می رفت که...
    ادامه بده لطفن

    پاسخحذف
  4. سلام.
    مي روم بخوانم.
    لوح اول را.

    پاسخحذف
  5. اینکه تا این لحظه کامنت نمی ذاشتم دلیل بر نخواندن نبود. هر چند اعتراف می کنم سخت می نوشتی و من کمتر می فهمیدم. ولی احساس می کنم خیلی زود تمام شد.
    حالا چه می کنی مرد جوان . . . ؟

    پاسخحذف