دیروز یادم رفت بر سنگ ها نگاره زنم، صدای خنیای گدایان مرا به چند صف آن طرف تر از گِل بازی های کودکانه ام کشاند، تنم خیس بود، نسیمی از شرق تابید، گویی خداوند جهان را برای آن ساخته بود که بادها را در آن بگرداند و تمام بادها را ساخته بود تا در روزی چنین صورتم را با خود ببرند و با آن همه سال که بر من گذشت فهمیدم دیوانه ای بوده ام که تو را در نیستی بودنت ساخته بود.
وقتی که دیگر بادی نبود، دیوانه ای از کوه پایین آمد و به غرب شتافت، جایی که تا چند دقیقۀ دیگر خورشید غروب می کرد و آنگونه در زمین فرو می ریخت که هیچ چیز از نور نماند.
-----------------------------------------
لوح آخر، انتهای فلات ایران، جایی که خورشید غروب کرد.
دوست داشتم, البته زود تموم کردی! نمی دونم حالا این جور که گفتی می خواستی بری سر یه موضوع دیگه یا این که واقعا به نظرت می رسید نوشتن راجع به این موضوع دیگه کافیه.
پاسخحذفممنون ازت واسه نوشته هات
دیوانه ای از کوه پایین آمد...
پاسخحذفکم پیدایی رفیق...
چرا لوح آخر؟
پاسخحذفخوب داشت پیش می رفت که...
ادامه بده لطفن
سلام.
پاسخحذفمي روم بخوانم.
لوح اول را.
اینکه تا این لحظه کامنت نمی ذاشتم دلیل بر نخواندن نبود. هر چند اعتراف می کنم سخت می نوشتی و من کمتر می فهمیدم. ولی احساس می کنم خیلی زود تمام شد.
پاسخحذفحالا چه می کنی مرد جوان . . . ؟