وارد یک غار شدیم، یک گروهشان جمع شدند روی تخته سنگها بعد میروند توی ستونهای آهکی و رویِ سنگهای شفاف و از آنجا به همۀ سوراخ سنبههایی که اگر تاریک بود نمی دیدیشان همه جا پر شده از کرمهای شبتابی که نور را به دنبال خود می کشند، لیا یکی از آنها را توی دستش گرفته، شرط بسته اگر آن را بخورد از حنجرهاش تا توی شکمش را یک خط ِ راست نور می گیرید، من مطمئنم اگر چندتا دیگر هم بخورد شکمش تبدیل به یک گلولۀ نور میشود.
تردید دارد، چندبار یکیشان را تا نزدیک دهانش می برد و برمی گرداند و بعد قورتش می دهد، انگار که گلویش داغ شده باشد چشمهایش باز میشوند و هی توی گوشم می گوید "روشن شد؟... روشن شد؟... انگار از گلوم رفت پایین... کو؟ روشن شد؟...کو؟ چرا نیس؟"
گفتم "شاید تو گلوت خفه شده، تفت ریخته روش خفه شده...نه نیس...معلوم نس..." بعد رفت یک مشتشان را جمع کرد و طپاند توی دهانش، همۀ سرش روشن شده بود، بعد که دهانش را باز کرد، می خندید، نور از سرش بیرون می زد و و باز خندید تا روی زمین افتاد و بعد به شانه ام مالیده شد، آویزش نبود فقط پشتش را چسبانده بود به بازویم، وقتی خوابش برد سنگین شد، همانطور که سنگین بود درازش کردم بعد رفتم بیرون ِ غار و لوح را کشیدم، زنی را که نور از سرش بیرون می زد و اطرافیانش مبهوت ِ چیزی که از دهانش خارج می شد شده بودند.
-----------------------------------------
لوح هفتم، میانههای رشته کوه زاگرس، فلات ایران
چقدر این لیا دوست داشتنی است.. و چقدر من به او حسودی نکردم.. نه به خاطر اینکه کرم شب تاب می بلعید تا سرش روشن شود.. چونهی بیخ گوش تــــــو می پرسید "روشن شد؟"
پاسخحذف